هو
داستان کوتاه چاپ شده در مجله داستان همشهری ویژه نوروز۱۴۰۰ شماره ۱۲۱
رویای شبهای زمستانم
از دور صدای رودخانه میآید. هر قدمی که برمیدارم به گلناز نزدیکتر میشوم. همهی پاییز و زمستان را به سختی سر کردهام تا باز نوروز شود و با آقاجان و خانمجان بیاییم ییلاق. از اتوبوس که پیاده شدم و بقچهها را که به پشت انداختم، نفهمیدم چطوری به سنگ کمر بسته رسیدیم. اصلاً حواسم به پای لنگان آقاجان نبود. تمام فکر و ذکر و قلبم از دیروز صبح فقط گلناز است. دیشب خانمجان هر وسیلهای را که در بقچه میگذاشت یک بار هم یادآوری میکرد دفتر و کتابهایم را حتماً بردارم. شاید تا آخر عید که در ییلاق هستیم بتوانم درسی بخوانم و مثل پارسال باز مجبور نشویم وسط تابستان از ییلاق برگردیم تا من با اکابر امتحانات شهریور بدهم.
خانمجان بقچهاش را زمین میگذارد و شمعی از چارقدش درمیآورد، داخل کمر بسته میشود و شمع را روشن میکند. نگاهی به من میاندازد و دعایی میکند. خانمجان مثل همهی طرقبهایها اعتقاد دارد که اینجا قدمگاه است. میگوید خود امام اینجا بوده و اسبش را به این سنگ بسته. برای همین هر سال نزدیکیهای عید هر طور شده صبح زود خودش را میرساند اینجا و مثل باقی زنها نذر نیمرو میدهد. دستم را روی سنگ میگذارم. خودم اینجام و تمام وجودم جای دیگری است. به خودم میآیم. چند دقیقهای گذشته است. مثل اولین لحظه که وارد شدیم هنوز هم درددلم با امام همان یک کلمه است. گلناز. گلناز. گلناز. خانمجان دعاهایش تمام شده. چشمهایش را با گوشهی چادرش پاک میکند. آقاجان که کمی نفس تازه کرده بلند میشود و کت مهمانیاش را میتکاند تا برای عید تمیز باشد. انگار دل پر تلاطمم آرامتر شده است.
بقچهها را باز کول میکنم و راه میافتیم. هر قدمی که میروم دوباره آتشی درونم گر میگیرد. نمیدانم چرا این کوچه باغها تمام نمیشوند.
سگ ملامحمود از دور پارس میکند و دم تکان میدهد. برفهای آبشده زمین را گلآلود کرده. بارها را روی سنگچین کنار باغ میگذارم که گلی نشوند. دستی به سر و رو میکشم تا آقاجان و خانمجان هم برسند. درِ خانهباغ ملامحمود مثل همیشه باز است. خودش توی باغ دارد درختها را هرس میکند. ارّه را زمین میگذارد و میآید استقبالمان. حالم را با لبخندی مصنوعی میپوشانم و به ارغوانهای باغشان نگاه میکنم. هر سال همین موقع این ارغوانها بیتاب بهارند. از هر جایی میتوانند خودشان را به ساقه و شاخه میرسانند و با عجله میشکفند. تک و توک شکوفههای سیب هم درآمده است. خدیجهخانم، زن ملامحمود بیرون آمده و دارد احوالپرسی میکند. نمیدانم چه مرگم شده که رنگم پریده است. سرم را پایین میاندازم که کسی چیزی نفهمد ولی غلامرضا نوهی کوچک ملامحمود انگار بو برده و فقط من را نگاه میکند. هر از چند گاهی سرم را بالا میآورم شاید گلناز را ببینم ولی خبری نیست. میترسم بیشتر سر بچرخانم، رسوا شوم. تعارفمان میکنند داخل.
داماد ملامحمود چای میآورد. چای را با دست و دل لرزان برمیدارم. انگار تمام دنیا دارند من را نگاه میکنند. ملامحمود از برف امسال میگوید و خدیجهخانم هم از حال خودش و نوههایش. گوشهایم را تیز کردهام شاید بین حرفها خبری از گلناز بشنوم. خانمجانم بین بقچهها دنبال چیزی میگردد. سمنو را پیدا نمیکند. قبل آمدن چند روزی درگیر پختنش بود و برای خدیجهخانم هم ظرفی کنار گذاشته بود. میگوید بپرم بروم کمر بسته. فکر میکند بقچهی سمنو را آنجا جا گذاشته.
از خدام است چند دقیقهای از اتاق بسته بیایم بیرون و نفسی بکشم بلکه قلبم آرام بگیرد. کفشهایم را میپوشم. هنوز عطر باران دیشب در باغشان میآید. سگ ملامحمود توی راه ایستاده و پارسی میکند. دایی فرج میگوید سگها صدای قلب را میشنوند. خفهاش میکنم و از در بیرون میزنم. از خانهباغ که بیرون میآیم زیرچشمی به هر کسی که رد میشود نیمنگاهی میاندازم شاید که گلناز را ببینم. گلنازمن.
کوچهباغها را تا کمر بسته میدوم. سر پیچ میایستم تا نفسی بگیرم. زنهایی که کنار کمر بسته نذر نیمرو داشتهاند حالا کمکم دارند بساطشان را جمع میکنند. تا به پلهها میرسم به هِنهِن میافتم. باید بقچهی سمنو را پیدا کنم و سریع برگردم به باغ رویاهام، خانهباغ ملامحمود. دستهایم را روی زانوها میگذارم تا نفسی تازه کنم. سرم را بالا میآورم. داخل خلوت شده. بقچهی خانمجان همان کنج است. نزدیک دختری که پشت به من تنها ایستاده و شمعی روشن میکند. صدای قلبم را میشنوم که بلندبلند به سینهام میکوبد. نفسهایم سخت شده. دختر، چادری سفید با گلهای ریزِ سبز سر کرده. چشمها را درویش میکنم و میچرخانم سمت شمعهای روشن. شمع خانمجان هنوز دارد پتپت میکند.
انگشتهایش کشیده است. برمیگردد. نگاهش را حس میکنم. سرش را میاندازد زیر. دستهام یخ زده. دهانم خشک است.
علی حسن زاده دیماه ۱۳۹۹-طرقبه